احمد شاملو ، 21 آذرماه 1304 در خیابان «صفیعلیشاه» تهران متولد شد. شاملو یکی از بزرگترین شاعران معاصر ایران و از چهرههای برجسته و تاثیرگذار ادبیات فارسی است. تخلص شعری احمد شاملو الف. بامداد و الف. صبح بود. سال های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. اجازه هیچ گونه فعالیت ادبی و هنری به او داده نمی شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال ها در توقیف مانده بودند. سرانجام در دوم مرداد سال 1379 و در سن 74 سالگی، درگذشت.
عاشقانه های احمد شاملو به آیدا
کتاب «مثل خون در رگ های من» نامه های عاشقانه احمد شاملو به آیدا است. این کتاب شامل بیست نامه ی عاشقانه ی احمد شاملو به همسرش آیدا سرکیسیان است که در سال های چهل و پنجاه خطاب به او نوشته است و بیشتر هم مربوط به ابتدای آشنایی آن هاست.
شاملو درباره تاثیر فراوان آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه مینویسم به خاطر اوست. من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکرده بودم پیدا کردم».
در ادامه ی مقاله به مرور نامههای عاشقانهی شاملو به آیدا خواهیم پرداخت، با ما همراه باشید.
- آیدا
آنچه به تو میدهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار میکنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، میبایست گفته باشم که من “زنی” نمیجویم، من جویای آیدای خویشم.آیدا را میجویم تا زیباترین لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهی بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند. آیدا را میجویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد. آیدا را میجویم تا مرا به “دیوانگی” بکشاند؛که من در اوج دیوانگی بتوانم به قدرتهای ارادهی خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهی خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم. آیدا! این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو بر میانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه های ماست.
- آیدا! عشق و شعر و امید و نشاط و سرود زندگی من! آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من!
نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود. من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.
قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.
من بزرگ ترین، خوشبخت ترین، مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم! بزرگ ترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است. عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگ ترین مرد دنیا نباشم؟
خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروز ترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد؟
مقتدر ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سر ریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم! و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم… تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که دارا ترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟ من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بنده ی تو باشم.
- آیدا
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها، آتش و شور و حرارت آن را می خواهم …! بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم؛ و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم. سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند! شعر، زندگی من است. حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است و مایه های اصلی این زندگی می باید باشد.
- آیداى خوب نازنینم!
مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام. زندگى مجال نمى دهد: غم نان! با وجود این، خودت بهتر مى دانى: نفسى که مى کشم تو هستى؛ خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست، قدرت تو است.
- آیدای خودم، آیدای احمد
شریک سرنوشت و رفیق راه من! به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.
دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم. همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم. برکت عشق تو با من باد!
بیشتر بخوانید
موج مهاجرت به بهشت شمال: تحلیلی بر عوامل و پیامدهای مهاجرت به مازندران
موج مهاجرت به بهشت شمال: تحلیلی بر عوامل و پیامدهای مهاجرت به مازندران. مازندران، با جنگلهای ان
ادامه مطلب ❯